چاپ خبــر
قسمت دوم؛

سفرنامه از فریدونشهر تا تفلیس، 110 سال پیش/ورود حاکم به تیدجان

سفری که 110 سال پیش دو فریدونشهری برای یک تجارت کوچک آغاز کردند و منجر به وقوع اتفاقات گوناگون و پرحادثه‌ای شد که آن‌ها را به طهران پایتخت کشاند. مسافران شاهد ماجرای ورود حاکم به خوانسار بودند.

سخن مترجم

این سفرنامه ترجمه متنی گرجی و شامل خاطرات غلامحسین انیکاشویلی است که درسال‌های 1285-1284 یعنی حدود 110 سال پیش و در آخرین سال‌های عمر مظفرالدین شاه قاجار در ایران رخ داده است.

انیکاشویلی که فردی خوش ذوق و باسواد بوده است به قصد انجام معامله و کسب درآمد به همراه رفیق خود از آخوره(فریدونشهر) خارج شده و با اتفاقات خاصی روبرو می‌شود و پس از طی حوادث مختلف به طهران می‌رسد. در آن جا بر اثر آشنایی با چند تبعه گرجستان که در یک سفر کاری به طهران آمده‌اند، تصمیم می‌گیرد به گرجستان سفر کند. وی پس از دو سال اقامت در گرجستان، برای زندگی به ایران بازمی‌گردد.

این خاطرات در همان سال‌ها در روزنامه ایساری گرجستان منتشر شده است و هم اکنون برای اولین بار به زبان فارسی ترجمه و در اختیار مخاطبان پونه زار قرار می‌گیرد.

انیکاشویلی با لطافت طبع و جامعیت تمام خاطرات سفر خود را به گونه‌ای بیان می‌کند که خواننده خود را در ایران آن زمان احساس می‌کند.

سفرنامه در قسمت‌های مختلف تدوین شده و در روزهای زوج منتشر می‌شود.

ادامه خرید دام و آغاز سفر

…  دومین خاطره او این گونه بود. که:« وقتی به شهر شام رسیدیدم اسب‌هایی خریداری کرده دو نفر دوست و همراه نیز پیدا کردم. سیدی به همراه پسرش بود. در نزدیکی روستایی بودیم از خانه با خوشحالی حرکت کردیم و مسافت زیادی راه رفتیم غروب شد و هنوز ما در راه بودیم. به شدت خسته بودیم از اسب‌ها پیاده شدیم. پسر سریع توبره اسب‌ها را به آنها بست و منقل آورد چایی درست کرد. بعد از صرف چای وسایل را جمع کرد هنوز سوار اسب‌ها نشده بودیم که ناگاه درویش سیاه پوست و بلند قامتی جلو آمد. نگاهی به ما کرد سپس روی منقل دراز کشید. ما بشدت ترسیدیم به سرعت سوار اسب‌ها شدیم. پسر آتش منقل را جلو درویش خالی کرد و سوار بر اسب خود شد. ناگاه دیدیم که مار بزرگی از یقه درویش سر بیرون آورد. از گرمای آن آتش گرم شده بود. سپس گردن درویش را نیش زد. سپس به خود پیچید و مرد. ما روی اسب‌ها سوار بودیم و از دور نظاره‌گر این صحنه بودیم. ظاهرا درویش می‌خواست مار را گرم کند و این سه نفر را به قتل برساند. این حرکت واقعیتی است در سرزمین پارس(ایران)! نمی‌توان براحتی درک کرد که هر کس با هر سلاحی در صدد آن است که دیگری را از بین ببرد و هر چه را صاحب است از او بگیرد همه روزه در ایران این گونه حوادث اتفاق می‌افتد.!

ورود حاکم به روستای تیدجان

حاجی به شیرینی سخن می‌گفت و ما هم به او گوش می‌دادیم. نیمه شب بود. در آن هنگام مردی سوار بر اسب وارد حیاط خانه حاجی شد! و با صدای بلندی فریاد زد: حاجی از خانه بیرون بیا، سریع بیرون بیا.  حاجی وحشت زده سریع پیش مرد بیرون دوید. اندکی صحبت کردند سپس حاجی داخل اتاق شد و به دنبال چیزی می‌گشت. مرد از بیرون به حاجی پرخاش می‌کرد که عجله کند. حاجی دو سه تومان پول برای مرد برد و از او تشکر نیز کرد.! مرد پول را گرفت و رفت. حاجی وارد اتاق شد و به تلخی و در حالی که به شدت عصبانی بود نشست. و گفت: این از مردان حاکم بود. آمد خبر داد که فردا حاکم وارد می‌شود. سه تومان مژده گرفت و رفت تا به خوانسار هم اطلاع دهد. برخیزید به اهالی روستا اطلاع دهید و ده راس گوسفند هم آماده کنید فردا جلوی حاکم قربانی کنیم. مردها برخاستند و به مردم روستا خبر ورود حاکم را اطلاع دادند. مردم بیچاره روستا تا صبح به خواب نرفتند. ناراحتی آن مردم و حاجی ما را هم ناراحت و اندوهگین می‌کرد. مردم جمع شدند و ده راس گوسفند آماده کردند. قیمت گوسفندها و بقیه هزینه‌ها را بین خود تقسیم کردند. آن شب نه مردم روستا و نه ما خواب به چشممان نرفت. فردا هم کسی نباید سر کار برود چون باید به استقبال حاکم بروند و زمان عبور حاکم به او سلام و تعظیم کنند. سپس هر ده گوسفند را سر می‌برند و لاشه‌ها را در یک سمت جاده و سرها را در سمت دیگر قرارمی‌دهند. و زمانی که لاشه‌ها در خون خود دست و پا می‌زنند حاکم از میان آنها عبور کند.

صبح ساعت هفت بود که حدود بیست راس قاطر وارد روستا شدند که ساز و برگ حاکم را بار آنها کرده بودند. یک نفر قاطرچی دنبال آنها دیده می‌شد. حاجی از او پرسید حاکم کی می‌آید. قاطرچی نگاهی به اطراف کرد و وقتی جز ما سه نفر کس دیگری را ندید، آهی از دل برکشید و گفت: یک ماه است که ما را در تهران گرفتار کرده‌اند. بارهای ما متعلق به یک سوداگر اصفهانی بود، که مجبورمان کردند آنها را در کاروانسرایی پیاده کرده همراه با قاطر‌هایمان آوردند که ساز و برگ آنها را بار کنیم. و حالا یک ماه است که با قاطرهایم و نوکرانم بار آنها را جابجا می‌کنیم، هنوز یک کوپک(پول خرد روسی) هم به ما نداده‌اند. هر روز فحشمان می‌دهند. همه زنگوله‌ها و افسار قاطر‌هایم را مردان حاکم دزدیده‌اند. چه کنم، ای‌کاش پاهایم می‌شکست و از خانه خارج نمی‌شدم. دو تا از قاطرهایم شل شده‌اند. هر کدام را چهل تومان خریده‌ام. هیچکدام وضع مناسبی ندارند. شما را به خدا قسم می‌دهم اگر امروز رهایم کنید کرایه‌ام را هم ندهید سپاسگزار شما هم خواهم بود. زن و فزرندان و خانواده‌ام به این چند حیوان امید داشتند که این‌ها هم از دستم رفت. امسال زمستان بچه‌هایم از گرسنگی خواهند مرد. و مدت زیادی با خدا ناله و زاری کرد.

این وضعیت عجیب در سراسر ایران به همین صورت است. وقتی حاکم می‌خواهد به شهری برود، در آن هنگام تعداد زیادی مفت‌خور بی‌پدر مادر دور و برش را می‌گیرند. او هم فرمان می‌دهد، بروید قاطر و شتر بگیرید. بر اساس آن یک حرف مانند گرگ‌های خشمگین بیرون می‌ریزند و هرجایی کاروانسرایی بود داخل شده هرچه شتر و قاطر و اسب دیدند ضبط کرده اهل کاروان را می‌ترسانند که شماها را نیز باید ببریم. آنها نیز از ترس یکی یکی محتاطانه به آنها پول و رشوه می‌دهند. به این شکل مردان حاکم از مردم پول‌های کلانی می‌گیرند و با آن زندگی می‌کنند، زیرا غیر از آن حقوقی ندارند. هر کس نتواند پولی بپردازد در آتش می‌افتد(گرفتار می‌شود)، یکی از آن در آتش افتاده‌ها کسی است که ما دیدیم. در پارس(ایران) زندگی این گونه است.

سپس به حاجی روز بخیر گفتیم و از آنجا رفتیم. دام‌های خود را از آنجا به سمت روستای نزدیک دیگری به نام وانشان خارج کردیم.

Go to TOP