چاپ خبــر

خاطره یک کارگردان فریدونشهری با کلاه کاسکت

تصمیم گرفتم خاطره ای را بنویسم تا هم یادگار بمونه و هم شاید شاید شاید کسی بیاد و بخونه و تحت تاثیر این خاطره تغییری در رفتارش ایجاد کنه.

تصمیم گرفتم خاطره ای را بنویسم تا هم یادگار بمونه و هم شاید شاید شاید کسی بیاد و بخونه و تحت تاثیر این خاطره تغییری در رفتارش ایجاد کنه.

چند شب بود ضبط سخنرانی حجت الاسلام بی آزار تهرانی در حسینیه ی رضوان ( خیابان عسکریه ی اصفهان ) به عهده ی من بود. اون روز هم طبق روال باید غروب برای ضبط سخنرانی می رفتم. وقت خیلی داشتم و اداره هم کار خاصی نداشتم. برای همین گفتم میرم خونه، ناهار را با بچه ها می خورم و غروب برمی گردم اداره و میریم ضبط سخنرانی.

بعد از ناهار خوابیدم. با اینکه غذای چرب هم خورده بودم حدسم این بود که حسابی می خوابم. اما بر عکس تصورم بعد از چند دقیقه بیدار شدم. هنوز تا غروب خیلی مونده بود. باز خوابیدم اما خوابم نبرد. با تعجب از این بی خوابی بی دلیل، یک ساعتی توی جام غلت زدم و بعد هم بلند شدم که برم. نزدیک اذان مغرب بود. گفتم هر وقت نماز اول وقت را فدای کار کردم کار خراب شده پس نماز می خونم و میرم. بعد از نماز مغرب حدود 17:30 حرکت کردم به سمت اداره… پیش بینی من این بود که حدود 17:50 جلوی اداره هستم.

یادم میاد پست نشاط را که داشتم رد می کردم سه تا نوجوان دوچرخه سوار توی خیابون می رفتن. با این تصور که مبادا یهویی بپیچن جلوی من یه بوق کوچولو زدم… از کارم خنده م گرفت. با خودم گفتم منم کم کم یاد گرفتم بوق بزنما… ( حدود بیست سالی که موتور سوارم بعید می دونم بیست تا بوق زده باشم ) بعد از این ماجرا دیگه یادم نمیاد کجا ولی سر یه تقاطع که مسیر من چراغ سبز بود دو سه متر مونده به تقاطع یه موتوری که چراغ قرمز را رد کرده بود اومد جلوی من… عملا هیچ کاری از دستم ساخته نبود… دیدم که خوردم به موتوری و یه لحظه فهمیدم که با پشت افتادم روی آسفالت و یک صدای تق… من همیشه می گفتم مرگ توی تصادفات نفله شدنه، یه مرگ الکی. برای همین در حالی که داشت چشمام سیاهی می رفت با خودم گفتم: دیدی چه الکی مُردم… و چشمام بسته شد…

به خودم که اومدم توی یه خیابون داشتم با موتور می رفتم… هرچی به خیابون و دار و درختا نگاه می کردم نمی دونستم کجا هستم. نگاهم افتاد به موتور خودم، دیدم فرمونش کج شده… با خودم گفتم این چرا کج شده؟ سرگردون بودم… زدم کنار و گوشی را از کیف کمری درآوردم و زنگ زدم خونه… خانمم جواب داد… بهش گفتم نمی دونم کجام… تو نمی دونی من کجا باید برم؟ باید بیام خونه یا برم اداره؟… خانمم اولش فکر کرد دارم شوخی می کنم بعد که دید نه واقعا حالم خوب نیست سعی کرد یادم بیاره که تو داشتی می رفتی ضبط سخنرانی… حاج آقا بی آزار تهرانی… خیابون عسکریه… اما من چیزی یادم نمی اومد… بیچاره از بس ترسید گوشی را داد به دخترم… اونم تلاش کرد یادم بیاره و نهایتا من گفتم میرم اداره اونجا حتما بچه ها هستن می دونن کجا باید می رفتیم… به هر تقدیر رفتم اداره و بعد هم تصویربردارم نذاشت باهاشون برم چون دید که حالم خوب نیست… توی اداره کم کم یادم اومد که:

توی لحظه ای که چشمام داشت بسته می شد حوادث چند روز قبل مثل یک فیلم سریع از جلوی چشمم داشت رد می شد. یه خانومی جیغ می زد و گریه می کرد و اسم منو صدا می زد… و من چشمام بسته شد… کم کم چشمامو باز کردم و با خودم گفتم نه انگار نمردم… بالای سرم چندتا آدم جمع شده بودن و حرف می زدن… یکی می گفت بلندش کنیم وسط خیابون خطرناکه… یکی دیگه می گفت نه زنگ بزنید 115 بیاد… یکی دیگه می گفت دست نزنید شاید قطع نخاع شده باشه… تلاش کردم بلند بشم ، آسفالت خیلی سرد بود اما نمی شد. گفتم حتما قطع نخاع شدم… چرخیدم روی دست راستم و نیم خیز شدم… یکی داد زد داره بلند میشه… یهویی همه اومدن کمک من و از جا بلندم کردن… چهره ی اون موتوری که اومده بود جلوم را یادمه… می گفت شرمندم ببخشید شرمندم… گفتم کجا داری میای آخه؟ چراغ قرمز را چرا رد می کنی؟ باز گفت شرمندم. به خدا اصلا چراغ قرمز را ندیدم… بهش گفتم دارم میرم ضبط مراسم امام حسین… این شب اربعین امام حسین به دوتایی مون رحم کرد. اگه نه جفت مون گرفتار می شدیم… بوی بنزین می اومد… یکی که دست چپم بود گفت من دیدم چطوری خوردی زمین. خدا بهت رحم کرد کلاه کاسکت سرت بود اگه نه سرت می پُکید. دیگه چیز دیگه ای یادم نمیاد…

اگر مثل من بیست ساله موتور سوار هستید. اگر هیچ وقت هیچ تخلفی نمی کنید. اگر به رانندگی و موتور سواری تون صد در صد اطمینان دارید. اگر فقط درون شهر و با سرعتی کمتر از 40 تا موتور سواری می کنید. یه وقتی مثل من بی گناه بی گناه با سر می آیید زمین. اونجاست که بود و نبود کلاه کاسکت روی سرتون مساوی است با مرگ و زندگی تون…

من اگر کلاه کاسکت سرم نبود الان نزدیکای چهلمم بود. دست همه ی بچه های نیروی انتظامی که موتورسواران بی کلاه را متوقف می کنند و سخت می گیرند را می بوسم…

یاعلی مدد – یک دوست تنها

  1. :) گفت:

    جالب بود،مرسی

  2. دلسوز. گفت:

    حالا این آقای کارگردان کی هست؟

  3. خدمت صادقانه این برادر ارجمند گرجی درمرکزصداوسیمای اصفهان همیشه زبانزد همه همکاران است خداوند سلامتی به ایشان عطا فرماید.انشاءالله

  4. احمد گفت:

    ان شاء الاه موفق و سر بلند باشد هر کی هست

Go to TOP