آن جاده از بین درههایی رد میشود که در ساحل سفیدرود قرار گرفته است…افسار را از او قاپیدم و اسبها را نگه داشتم؛ میخواستم او را له کنم ولی غلامرضا و آن رفیق دیگر نگذاشتند…روز بعد یک قایق کرایه کردیم که غروب از آن رودخانه آوردمان به یک کشتی. روز بعد به انزلی وارد شدیم.
20 مرد مسلح از روستا بیرون ریختند…ما را زیر آتش گلوله تفنگ قرار دادند…فریاد وحشتناک آنها از کتک خوردن بلند شد…قزوین شهری زیبا و نسبتا بزرگ…مرد جلو کالسکه و ناگهان وسط پاهای اسبها بیرون پرید. اسبها رم کردند و کالسکهچی هم قهقههای زد و روی اسبها فریادی کشید. اسبها دویدند و کالسکه مرد را زیر گرفت.
انیگاشویلی و خودسیاشویلی با کالسکه از مسیر قزوین محیای سفر به گرجستان شدند تا این که در مهمانخانهای اتفاق ناگواری افتاد.
در پایان برای آمدن به گرجستان تصمیمم را گرفتم…هرکس چیزی میگفت: از اوضاع درهم آنجا و ترس از راه یا از ارامنه یا جنگ تاتارها و کشتن مردم در خیابانها…بعد از 25 روز با سختی زیاد 7 تومان دادیم و مجوزها را گرفتیم. روز سوم پیش کنسول روسیه رفتیم
انگار مرد برادرخونی گمشدهی خود را پیدا کند…«امیر عجیب» خودش گرجی بود…این حکم ممکن است باعث شود عده بسیاری از مردم روستا اعم از کشاورز و فقیر را بیچاره کند، به نام حکم من مقادیر زیادی از مردم به زور پول بگیرند و آیا پول مرا بدهند…میخواهم بروم گرجستان را ببینم…
سفری که 110 سال پیش دو فریدونشهری برای یک تجارت کوچک آغاز کردند و منجر به وقوع اتفاقات گوناگون و پرحادثهای شد که آنها را به طهران پایتخت کشاند. مسافران بعد از فروش احشامشان در راه اراک گرفتار راهزنان میشوند.