حقوق زنان در غرب شامل مادران پناهجو نیست + تصاویر
به گزارش سایت تحلیلی خبری پونه زار به نقل از گاردین، با افزایش بارندگی و سرد شدن هوا در کشورهای اروپایی، وضعیت روز به روز برای هزاران پناهجویی که به امید یافتن مکانی امن برای خانوادههایشان، خانه و کاشانه را رها کرده اند و از راه های صعب العبور خود را به اروپا رساندهاند سخت تر می شود، افرادی که در مهد مدعیان حقوق بشر هم بی خانمان و آوارهاند. گاردین در گزارشی وضعیت مادران پناهجو را بررسی کرده است.
در کاله، دو دختر کوچک در حالی که مادر آن ها حواسش به جای دیگری است با یکدیگر بازی می کنند، از پنجره آویزان می شوند و با یکدیگر ریز ریز می خندند. آن ها اکنون می توانستند در تعطیلات خانوادگی باشند، اگر در این فلاکت گیر نیفتاده بودند. اما حالا کودکان در بوته زارهای پر از گل و لای بدون برق و وسایل گرمایشی زندگی می کنند.
چند دقیقه که از سمت بندر قایق ها فاصله بگیرید، به قسمتی به نام «جنگل جدید» می رسید که سمبل اکراه بریتانیایی ها از مواجه شدن با بحران پناهنده ها در کنار مرزها است. جایی که 200 زن و کودک بین 4 هزار پناهنده زندگی می کنند، در چادر های آب گرفته، کاروان ها و یا حتی در زیر سایه بان باغ ها، هزاران نفر نیز در شرایط مشابهی در نزدیکی دونکرک زندگی می کنند. جایی که مردان جوان با خطر کردن بر روی زندگی خود، روی واگن های قطار یا کامیون هایی که از کانال عبور می کنند؛ می پرند، و سپس خود را در برزخ دردناکی می بینند.
«ریما»، پسر خجالتی 5 ساله اش، «عدنان» و دختر سه ساله اش، نور، نیز در بین این پناهنده ها هستند. این خانواده دو ماه قبل از سوریه فرار کردند، تا به سرنوشت همسایه دیوار به دیوار خود که در خانه شان کشته شدند، گرفتار نشوند.
ریما و فرزندانش خود را به موج خروشان پناهنده ها سپرند، در مسیری که به آن «جاده مورچه ای» می گفتند. از ترکیه به غرب اروپا. او می گوید: «راه رفتن در شب ترسناک بود، من کیفی را به پشتم انداخته بودم و دخترم را در آن جای داده بودم. او مریض بود، دمای بدنش به 41 درجه می رسید. وحشتناکتر این بود که زمانی که مردی بر روی موتور سیکلت می خواست پسر مرا ببرد، گفت که تنها می تواند پسر را با خود ببرد، دختر را نه. گمان کردم که میخواهد پسرم را بدزدد.»
مانند همه مادران دیگر، ریما از اتفاقات قریب الوقوع در هراس بود که جایگزین نگرانی های مربوط به کثیفی، سرما و شرایط ترسناک کمپ می شد. با نزدیک شدن به مقصد، مغازه ها و کافی شاپ ها نمایان تر می شد تا زمانی که پلیس های ضد شورشی جلوی دیده ها ظاهر شدند که نزدیک پل بزرگراه به صف ایستاده بودند.
علیرغم اینکه تنها چند کیلومتر تا خانه های دلپذیر فرانسه و میدان کاله و رستوران ها فاصله است، اما ساکنان جنگل برای روشنایی از شمع استفاده می کنند و برای گرم شدن آتش روشن می کنند. آتش های کوچکی که به چادرها و کاروان ها می گیرند و می سوزانند و این تقریباّ داستان هر روز است. در باران های شدید، منطقه را سیل می گیرد. شب ها و هنگامی که پلیس با پناهنده ها درگیر می شوند، گازهای اشک آور فضا را پر می کند. سر و صدا و ناامنی آن ها را خسته می کند و کودکان را دچار آسیب های روحی می کند.
ریما می گوید: «حالا هیچ بمبی نیست، اما ما از سرما می لرزیم و هنوز می ترسیم. هیچ وسیله گرمایشی نیست و ما در گل زندگی می کنیم. شب دخترم در خواب فریاد می زند و تقلا می کند چون خواب بد می بیند. چهار روز قبل از ترس قلبم درد گرفت و نزدیک بود که بمیرم. اگر من اینجا نباشم چه کسی از فرزندانم مراقبت خواهد کرد؟»
زری 26 ساله، عطیه 7 ساله، افشین 5 ساله و اسمائیل 13 ماهه از افغانستان
همسر زری یک نوازنده بود. طالبان همسر او را قبل از زندانی کردن جایی آویزان کرده بودند و با ترکه چوب به شدت کتک زده بودند. او توانست از زندان فرار کرده و با خانواده اش از کشور فرار بگریزد. زری می گوید: «ما با خطرات بسیاری مواجه شدیم. ما لباس و یا کیف نداشتیم. ما خانه و زمین خود را فروختیم تا به قاچاقچی ها پرداخت کنیم. من بچه را حمل می کردم و همسرم دخترهایمان را. کفش هایمان پاره شد و برای سه شب چیزی نداشتیم که با آن ها راه برویم. بچه ها گریه می کردند و بلا انقطاع می گفتند که خسته هستند و می خواهند که بخوابند. اما ما هنوز ناچار بودیم که راه برویم. دو شب بود که هیچ غذایی برای خوردن نداشتیم.»
عبور از ترکیه به یونان، با یک قایقی با اضافه وزن بسیار زیاد که وزن 45 نفر را تحمل می کرد، وحشتناک ترین بخش این مسافرت بود. زری می گوید: «من بسیار ترسیده بودم، نمی توانستم جلوی لرز خودم را بگیرم. ما بچه ها را وسط قایق نشاندیم و به آن ها گفتیم که بخوابند. همه 44 نفر در قایق جیغ و فریاد می زدند و تنها کودکان من خوابیده بودند.»
علیرغم همه این خطرات زری تاکید داشت که این سفر ضروری بود. همسر او زخم بزرگی را روی پای دختر بزرگ خانواده نشان داد که زخم یک گلوله بود. زری می گوید: «در افغانستان به شدت درگیری و بمباران بود، ما می دیدیم که مردم جلوی چشمانمان می میرند. اگر ما می مردیم. بچه های ما نیز در افغانستان می مردند. به این خاطر که ما از آن ها مراقبت می کنیم.»
برادر شوهر زری در بریتانیا زندگی می کند و آن ها قصد دارند که به نزد او بروند اما دیگر پولی برای پرداخت به قاچاقچی ها ندارند. پسر آن ها از زمانی که به کاله رسیده اند دچار تب و اسهال شده است. او می گوید: «اگر ما به بریتانیا نرسیم اینجا خواهیم مرد. از اینکه فرزندانم چنین زندگی دارند بسیار غصه می خورم. همسرم و من هر دو بی سواد هستیم و میخواهیم که بچه هایمان به مدرسه بروند.»
سار 26 ساله، هانا 7 ساله، لیلا 16 ماهه از عراق
این خانواده 4 نفره اکنون در مکانی زندگی می کنند که با فویل پوشیده شده است. آن ها به مدت 45 روز است که در جنگل زندگی می کنند و می گویند که زندگی در آنجا دیگر غیرقابل تحمل شده است. آن ها قصد داشتند که به بریتانیا بروند اما حالا تصمیم گرفتند که برای پناهندگی در فرانسه ثبت نام کنند تا هرچه زودتر بتوانند از آنجا بروند.
اخیراً یک آتش سوزی در یکی از کپرهای چوبی بزرگ اتفاق افتاد و پای دختر بزرگتر آن ها که 7سال دارد دچار سوختگی شدیدی شد. جای زخم آن هنوز مشخص است. سارا می گوید: «او خیلی ترسیده است، ما حتی نمی توانیم اینجا یک شمع داشته باشیم. او اصلاً نزدیک آتش نمی رود، حتی اگر هوا خیلی سرد باشد و او حتی نزدیک جایی که این اتفاق برایش افتاده نیز نمی رود. بچه ها از ما می خواهند که دعا کنیم باران نبارد و یا هوا سرد نشود. هر دوی آن ها بیمار هستند.»
این خانواده با فرار به ترکیه، قصد داشتند که از جنگی که در عراق است فرار کنند. سارا می گوید: «زمانی که داعش آمد، همه منطقه را در کنترل خود گرفتند و همه چیز با خاک یکسان شد. هواپیماهای آمریکایی بمباران می کردند و شورشیان کردی وارد کشور می شدند.»
آزاده 39 ساله، فراز 15 ساله و لاوو 5 ساله از عراق
این خانواده قبل از جنگ در کردستان زندگی می کردند تا زمانی که داعش وارد کشور شد و شروع به کشتار کرد. آزاده می گوید: «همسرم سرباز بود و در نیروی پیشمرگه خدمت می کرد، و وقتی که داعش شهر کرکوک را اشغال کرد او به ما گفت که از آنجا برویم. من عاشقانه کرکوک را دوست داشتم اما آن ها همه چیز را نابود کردند.»
زمانی که خانواده آن ها سعی می کردند از طریق دریای ترکیه به یونان بروند، پسر 17 ساله آزاده از خانواده جدا می شود و آن ها، او را از آن زمان ندیده اند. آن ها همه جا را برای پیدا کردن پسرش می گردند و در نهایت یک نفر به آن ها می گوید که او درانگلستان است.
چشمان آزاده پر از اشک می شود چرا که به خاطر می آورد که چیز با ارزش دیگری را نیز در این سفر از دست داده است. آن ها زمانی که عراق را ترک می کنند، آزاده سه ماهه باردار بود ولی به خاطر شرایط سفر، فرزند آن ها سقط می شود.
او اکنون نگران فرزند 5 ساله خود نیز هست. او می گوید: «اوو به حرف هیچ کسی گوش نمی دهد به این خاطر که همیشه پدرش مراقب او بوده است.»
اکنون آن ها بین خانواده های دیگر در یک اتاق چوبی زندگی می کنند. جایی که سقف چکه می کند و آن ها احساس امنیت نمی کنند. آزاده می گوید: «اینجا یک درگیری با پلیس بود که گاز اشک آور به داخل پرت می کردند. ما نمی خواهیم اینجا بمانیم. اینجا نمی شود زندگی کرد. نه غذایی وجود دارد، نه یک حمام، هیچ راهی برای تمیز نگه داشتن وسایل وجود ندارد. شب ها سر و صدا بسیار زیاد است به قدری که ما تنها از ساعت 7 تا 8 شب می توانیم بخوابیم.»
فاطیما 23 ساله و ابراهیم 5 ماهه از لیبی
فاطیما و خانواده اش بعد از به آشوب کشیده شدن لیبی توسط مخالفان و موافقان قذافی تصمیم به فرار می گیرند. این خانواده پول پرداخت کردند که از کشورشان قاچاق شوند و سوار قایق ایتالیا بگردند. فاطیما می گوید: «زمانی که ما سعی داشتیم از دریای مدیترانه به سمت جزیره لامپدوسا برویم. داخل قایق 450 نفر حضور داشتند. بسیار نزدیک بود که به داخل آب پرت شویم. نزدیک بود کشته شویم. موتور قایق در وسط راه از کار افتاد و ما به مدت 24 ساعت در دریا گیر افتاده بودیم و منتظر بودیم که موتور تعمیر شود. تنها خداوند بود که به ما قدرت مقاومت در برابر ترس را می داد.»
و بالاخره بعد ار عبور از دریا و رسیدن به جزیره لامپدوسا پسر آن ها بیمار شد. او می گوید که ما تنها یک زندگی ساده می خواهیم. زندگی که در امنیت باشیم. خانه کوچکی داشته باشیم و فرزندانمان را به مدرسه بفرستیم.
مینا 28 ساله و بهناز 1 ساله از ایران
مینا با دو فرزندش فرار کرده کرده است. مینا می گوید: «ما به قاچاقچی ها پول دادیم تا ما را به قایق به یونان ببرند.» او ادامه می دهد: «وحشتناک بود. 65 نفر در یک قایق کوچک نشسته بودند و قایق هم سوراخ بود. همه بیمار و خسته بودند و این سفر نزدیک به 16 ساعت طول کشید. در میانه راه قایق شکست و ما تصور می کردیم که حالا در وسط این اقیانوس خواهیم مرد. به هر نحوی بود نجات یافتیم.»
سفر کردن در طول اروپا داخل یک کامیون سرپوشیده، اصلاً راحت نبود. او می گوید: «در داخل کامیون ها به نظر می رسید که دیگر هیچ هوایی وجود ندارد و همه ما خفه خواهیم شد. قاچاقچی هایی که به آن ها پول داده بودیم به ما قرص های خواب می دادند که به بچه ها بخورانیم تا ساکت شوند.»
و حالا در این جنگل، تصور می شود که آن ها گیر افتاده اند. وقتی از آن ها سوال می شود که زندگی در اینجا چگونه است؟ مینا پاسخ می دهد: «ما اصلاً نمی گوییم که این زندگی است، نه با یک بچه کوچک. اینجا، جایی بین مرگ و زندگی است.»