سفرنامه از فریدونشهر تا تفلیس، 110 سال پیش/خرید دام و آغاز سفر
سخن مترجم
این سفرنامه ترجمه متنی گرجی و شامل خاطرات غلامحسین انیکاشویلی است که درسالهای 1285-1284 یعنی حدود 110 سال پیش و در آخرین سالهای عمر مظفرالدین شاه قاجار در ایران رخ داده است.
انیکاشویلی که فردی خوش ذوق و باسواد بوده است به قصد انجام معامله و کسب درآمد به همراه رفیق خود از آخوره(فریدونشهر) خارج شده و با اتفاقات خاصی روبرو میشود و پس از طی حوادث مختلف به طهران میرسد. در آن جا بر اثر آشنایی با چند تبعه گرجستان که در یک سفر کاری به طهران آمدهاند، تصمیم میگیرد به گرجستان سفر کند. وی پس از دو سال اقامت در گرجستان، برای زندگی به ایران بازمیگردد.
این خاطرات در همان سالها در روزنامه ایساری گرجستان منتشر شده است و هم اکنون برای اولین بار به زبان فارسی ترجمه و در اختیار مخاطبان پونه زار قرار میگیرد.
انیکاشویلی با لطافت طبع و جامعیت تمام خاطرات سفر خود را به گونهای بیان میکند که خواننده خود را در ایران آن زمان احساس میکند.
سفرنامه در قسمتهای مختلف تدوین شده و در روزهای زوج منتشر میشود.
ماجرای ما از ایران به گرجستان در زمان مسافرت: (نقل از روزنامه ایساری سال 1907 شمارههای 111-115)
حالا چهارمین ماه است که ما از ایران وارد تفلیس پایتخت گرجستان شدهایم. ما میخواهیم ماجرای مسافرت خودمان را برای برادران گرجی خود بیان کنیم چون میدانیم خیلی از مردم اینجا دوست دارند ماجرای سفر ما را بدانند. پس از آن هم به سوالات در مورد گرجیهای ایران پاسخ خواهیم داد. حالا از سوال کنندهها میخواهیم که خطاهای گفتاری ما را ببخشند، چون میدانیم این اشتباهات ما به تقصیر گم شدن ما در ایران است. زیرا مدت 340 سال است که نه خواندن و نوشتن میدانستهایم و نه کتابی به گرجی دیدهایم.
خرید دام و آغاز سفر
در ماه آگوست(مرداد) ما دو مرد از خانه بیرون آمدیم. ابتدا به سمت روستاهای لرنشین یا بختیاریها حرکت کردیم. تعداد 120 راس گوسفند و 10 راس الاغ خریداری کردیم. و شبانه به فریدونشهر(سُپِلی) برگشتیم. آخرهای شب به فریدونشهر رسیدیم. صبح روز بعد از خانه خارج شدیم و دامها را حرکت دادیم. به اهل خانه گفتم که ما عازم خوانسار هستیم شهری که در نزدیکی ماست و 60 کیلومتری با ما فاصله دارد. در آن روز ما تا یکی از روستاهای ارمنی نشین به نام سنگباران پیش رفتیم. شب را در آنجا به روز رساندیم. روز بعد به یکی از آبادیهای گرجی نشین به نام بویین وارد شدیم. در آنجا دوست خوبی به نام اسداله داشتیم. او دیگر نگذاشت آنروز حرکت کنیم و شب را در خانه او ماندیم. آن شب اسداله چهار درویش مهمان داشت. شب تا ساعت دو نشسته بودیم و با کشیدن تریاک وقت گذرانی میکردیم. صبح روز بعد حرکت کردیم. امروز میبایست 20 کیلومتر راه میرفتیم. دامها را همراه با چرانیدن حرکت میدادیم و آرام آرام جلو میرفتیم. هنگام غروب آفتاب به خوانسار رسیدیم. آنجا نیز آشنایان زیادی داشتیم. شب را در خانه یکی از آشناها به نام نصراله ماندیم همهی دامها در حیاط خانه او جا گرفتند. آن شب همه دوستان گرد آمدند. کسانیکه که دارای انواع و اقسام اجناس و بارهای مختلفی بودند. در سرزمین ایران تریاککشی به شدت رواج پیدا کرده است. آن شب تا صبح نشسته بودیم و با شوخی و خنده وقت گذرانی میکردیم. صبح مشتریها آمدند، ولی گوسفندها را نسیه میخواستند و معامله انجام نشد. روستایی در نزدیکی خوانسار به نام تیدجان قرار دارد. از بزرگ قصابهای آنجا به نام حاج ابوالقاسم نامهای جهت خرید گوسفندان برایمان رسید. ما نیز به همراه گوسفندان پیش او رفتیم. او دویست تومان پول آورد و با چک و چانه زیاد با معامله بیست راس گوسفند و دو راس الاغ توافق کردیم. افراد دیگری نیز تعدادی گوسفند از ما خریداری کردند.
آن شب را در خانه حاجی ماندگار شدیم. حاجی آن شب خیلی با ما صحبت کرد از خاطرات سفر مکهاش برای ما تعریف کرد. حاجی برای ما گفت: «در باز گشت از مکه از راهی بنام راه جبل آمدیم. این راه از میان تپهها و کوهستانهای خشک عبور میکند. حرکت در این راه هم با شتر انجام میگیرد و آبی در آن منطقه یافت نمیشود. بعد از طی مسافت سه تا چهار روزه چاهی دیده میشود که در آن قدری آب شور قرار گرفته است. مسافران بایستی به اندازه کافی آب تا چاه بعدی برداشت کنند. هر ده تا دوازده روز به سختی یک آبادی دیده میشد. و بدین گونه پیش میآمدیم. یک روز در یک ناحیه جنگلی اطراق کردیم، به شدت هوا گرم بود، دوستانم به خواب رفتند و چون من خوابم نمیبرد، برخواستم و آرام آرام برای خودم گردش میکردم، در آن حال به مردی برخورد کردم که بوتههای گونهای گیاه را میشکست که از آن شیربهای خارج میشد، که آنها را در ظرفی جمعآوری میکرد. بعد از اصرار زیاد من گفت: که این شیرابه نوعی داروست که اگر به زنی که بچهدار نمیشود خورانده شود به راحتی بچه به دنیا میآورد. من این را آزمایش کردم و به درستی آن پی بردم.»
دومین خاطره او این گونه بود. که:« وقتی به شهر شام رسیدیدم اسبهایی خریداری کرده دو نفر دوست و همراه نیز پیدا کردم. سیدی به همراه پسرش بود. در نزدیکی روستایی بودیم از خانه با خوشحالی حرکت کردیم و مسافت زیادی راه رفتیم غروب شد و هنوز ما در راه بودیم. به شدت خسته بودیم از اسبها پیاده شدیم. پسر سریع توبره اسبها را به آنها بست و منقل آورد چایی درست کرد. بعد از صرف چای وسایل را جمع کرد هنوز سوار اسبها نشده بودیم که ناگاه درویش سیاه پوست و بلند قامتی جلو آمد. نگاهی به ما کرد سپس روی منقل دراز کشید.
ادامه دارد…
میشه بگید اسم دوستش چی بود؟چون دو نفر بودند.
در ادامه داستان سفرنامه، همسفر دیگر انیکاشویلی هم نام برده می شود
ميشه كاملا آقاي غلامجسين انيكازي را معرفي كنيد كه كيست و فرزندان او چه كساني هستند با تشكر
سفرنامهای که پیش روی شماست ترجمهای است از متن گرجی روزنامه ایساری و داخل متن اشارهای به نسب شخص غلامحسین انیکازی نکرده است البته ما هم به دنبال فهمیدن این موضوع بودیم ولی تاکنون راه به جایی نبردهایم.
خیلی جالبه.متشکریم
عالی بود اقای جدیدی
عالی بود ممنون اگر مطلبی می خواستید من هم می تونم کمکتون کنم لطفا پیام بدید