چاپ خبــر
قسمت نهم؛

سفرنامه از فریدونشهر تا تفلیس، ۱۱۰ سال پیش/دردسر گذرنامه

در پایان برای آمدن به گرجستان تصمیمم را گرفتم…هرکس چیزی می‌گفت: از اوضاع درهم آنجا و ترس از راه یا از ارامنه یا جنگ تاتارها و کشتن مردم در خیابان‌ها…بعد از 25 روز با سختی زیاد 7 تومان دادیم و مجوزها را گرفتیم. روز سوم پیش کنسول روسیه رفتیم

به گزارش سایت تحلیلی خبری پونه زار، این سفرنامه ترجمه متنی گرجی و شامل خاطرات غلامحسین انیکاشویلی است که درسال‌های ۱۲۸۵-۱۲۸۴ یعنی حدود ۱۱۰ سال پیش و در آخرین سال‌های عمر مظفرالدین شاه قاجار در ایران رخ داده است.

انیکاشویلی که فردی خوش ذوق و باسواد بوده است به قصد انجام معامله و کسب درآمد به همراه رفیق خود از آخوره[فریدونشهر] خارج شده و با اتفاقات خاصی روبرو می‌شود و پس از طی حوادث مختلف به طهران می‌رسد. در آن جا بر اثر آشنایی با چند تبعه گرجستان که در یک سفر کاری به طهران آمده‌اند، تصمیم می‌گیرد به گرجستان سفر کند. وی پس از دو سال اقامت در گرجستان، برای زندگی به ایران بازمی‌گردد.

این خاطرات در همان سال‌ها در روزنامه ایساری گرجستان منتشر شده است و هم اکنون برای اولین بار به زبان فارسی ترجمه و در اختیار مخاطبان پونه زار قرار می‌گیرد.

انیکاشویلی با لطافت طبع و جامعیت تمام خاطرات سفر خود را به گونه‌ای بیان می‌کند که خواننده خود را در ایران آن زمان احساس می‌کند.

سفرنامه در قسمت‌های مختلف تدوین شده و در روزهای زوج منتشر می‌شود.

دردسر گذرنامه

عصر نزد «ایاسون» رفتیم. او به من گفت: آه مرد چه مرد خوشبختی خواهی بود اگر چنین کاری انجام دهی. من هم نامه‌ای همراهت خواهم کرد. آنجا دوستانی دارم که از تو پذیرایی کنند و خواندن و نوشتن هم یادت بدهند.

این کتاب‌های ماست و برخاست چند کتاب برایم آورد و شروع به خواندن کتاب کرد. من کتابی را برداشتم و نمی‌دانستم قسمت پایین و یا بالای کتاب کدام است. هر چه نگاه کردم نتوانستم چیزی تشخیص بدهم. ایاسون و دیگران به من می‌گویند بدون شک کتاب‌ها را یاد می‌گیری بخوانی. ایاسون به گابو گفت تو فرصت داری؛ الفبا را برای آن‌ها بنویس. آرام آرام یاد می‌گیرند. آنها برای ما الفبا را نوشتند. من هم به فارسی زیر آن‌ها نام حروف را نوشتم. من و غلامرضا هر کدام یکی از آن‌ها را در جیب گذاشتیم. من وضعیت جاده‌ها و هزینه‌های سفر را از آن‌ها می‌پرسم، آنها (مقصد) را برای من بسیار نزدیک می‌کنند.

برخاستیم و به محل سکونت خود رفتیم. آن شب خواب به چشمانم نمی‌آمد. فکرهای بزرگی به سرم می‌آید. گاهی فکر خانه و گاهی فکر راه و گاهی به فکر کارمان، پولمان. آن شب تقریبا گیج شدم. در پایان برای آمدن به گرجستان تصمیمم را گرفتم.

صبح روز بعد به سراغ شیخ محمدعلی رفتم و گفتم من عازم گرجستان هستم. گفت چگونه می‌خواهی بروی؟ گفتم این گونه که برادرانمان راه را به خوبی به ما نشان خواهند داد و راه را برای ما نزدیک خواهند کرد. حالا کاری لازم است که باید شما برایم انجام دهی و به من کمک کنی و پاسپورت برایمان بگیری. شیخ محمدعلی این کار را خیلی پسندید و گفت ای کاش من هم زبان گرجی می‌دانستم و همراه شما می‌آمدم.

آن روز جمعه بود و فردا باید برای گرفتن گذرنامه می‌رفتیم. آن شب هم تعدادی از آشنایان آمدند و برایم مطالبی گفتند که علاقه‌ام را بیشتر کرد. هرکس چیزی می‌گفت: از اوضاع درهم آنجا و ترس از راه یا از ارامنه یا جنگ تاتارها و کشتن مردم در خیابان‌ها. من گفتم هر چه برای کل مردم گرجستان، برای من هم همان است. من که آنجا تنها خودم نیستم.

صبح با شیخ محمدعلی رفتیم به جایی که گذرنامه می‌دادند. آنجا قصر شاهی بود. مردی که گذرنامه می‌داد نامش عبدالرزاق خان بود. او گفت اگر نامه از صدر اعظم نیاورید مجوز به شما نمی‌دهم. شیخ محمدعلی گفت اینجا باشید تا من بروم نامه بگیرم. او رفت و بعد از یک ساعت برگشت. نتوانسته بود نامه را بگیرد. چون صدراعظم فرموده بود باید آن‌ها از کسی نامه بیاورند که من او را بشناسم در غیر این صورت ممکن نیست. زیرا امکان دارد اینها از جایی فرار کرده‌ باشند شاید هم کسی را کشته باشند و حالا به روسیه می‌روند. این خبر بر ما بسیار گران آمد و ما را ناراحت کرد. خیلی می‌خواستم گفته بودم ای کاش این قدرت و عدالت را به غیر از مردم خودتان جای دیگری هم داشته باشید پیش کسانی که تمام ایران را در هم کوبیدند ولی نتوانستم بگویم. برگشتیم.

آن شب را نمی‌دانم چگونه صبح کردم. صبح دوباره پیش شیخ محمدعلی رفتیم. او هم با دوستانش نزد امام جمعه رفت. پیش کسی که مجتهد تهران و عالم بزرگی است. در تمام روز باشاه رفت و آمد دارد. خانه او بست است. همانند حرمِ قبورِ آن انسان‌های پاک، هر کس وارد خانه او شود اگر کسی را هم کشته باشد هیچ کس نمی‌تواند به او تعرضی کند. شیخ‌ها داخل شدند و ما در بیرون ماندیم. نظر بر این بود که امام جمعه ما را نبیند. زیرا می‌گفت اینها جوان هستند و ممکن است خطایی کرده‌اند. چون نمی‌شود سفره دل را برای همه باز کرد و از همان اول شکست بخوریم. شیخ محمدعلی در مورد نامه به او گفت و درخواست کرده که آن نامه را بنویسد. او ما را خواست. ماهم داخل شدیم. اتاق پر از سید و روحانی بود. بار اول امام جمعه به من فرمود کجایی هستی؟ گفتم اهل استان اصفهان. و گفت کجا می‌روید؟ گفتم باکو. برای چه؟ برادر ما آنجا بیمار است می‌خواهیم او را ببینیم. برادر شما آنجا چکار می‌کند؟ تجارت می‌کند. گفت چه چیزی را؟ مغازه کتابفروشی دارد. چه نوع کتابی؟ گفتم مغازه پر از کتاب است چه می‌دانم چه کتاب‌هایی دارد. حالا با دیگری صحبت می‌کرد. گاهی قلیانی می‌کشید و بعد از مدتی دوباره صحبت می‌کرد و در پایان صحبت او این بود که نه خودش فهمید چه پرسید و نه من فهمیدم. آن موقع دوستان ما هم بیرون آمدند. شیخ محمدعلی گفت: مرد! تو این مرد را در آخر کار خیلی ضایع کردی. من ترسیدم به ما اخطار کند، چرا که هیچکس نمی‌توانست چنین پاسخ‌های محکمی به او بدهد. به او گفتم: وقتی نوبت صحبت کردن مرد رسید باید حرفش را بزند، هر چه پیش آید خوش آید.

آن روز هم نتوانستیم کاری انجام دهیم. مدت زیادی کار برایمان بسیار سخت شد. برای گرفتن آن مجوزها پیش مجتهدان دیگر رفتیم و نامه‌ هم گرفتیم ولی آن را قبول نکردند جای دیگر و محل‌های دیگر نیز رفتیم.

بعد از 25 روز با سختی زیاد 7 تومان دادیم و مجوزها را گرفتیم. روز سوم پیش کنسول روسیه رفتیم. سه تا سه تومان دادیم و تمبر روسیه را زدند. حالا مسافرتمان را باور کردم.

 

قسمت اول؛ سفرنامه از فریدونشهر تا تفلیس، ۱۱۰ سال پیش/خرید دام و آغاز سفر

قسمت دوم؛ سفرنامه از فریدونشهر تا تفلیس، ۱۱۰ سال پیش/ورود حاکم به تیدجان

قسمت سوم؛ سفرنامه از فریدونشهر تا تفلیس، ۱۱۰ سال پیش/شاهد ظلم حاکم قاجار

قسمت چهارم؛ سفرنامه از فریدونشهر تا تفلیس، ۱۱۰ سال پیش/ گرفتار راهزنان در مسیر اراک

قسمت پنجم؛ سفرنامه از فریدونشهر تا تفلیس، ۱۱۰ سال پیش/ غربت بعد از رفتن راهزنان

قسمت ششم؛ سفرنامه از فریدونشهر تا تفلیس، ۱۱۰ سال پیش/حمله سواره‌نظام حکومتی به روستا

قسمت هفتم؛ سفرنامه از فریدونشهر تا تفلیس، ۱۱۰ سال پیش/گرفتن حکم صدراعظم و دیدار گرجی ها

قسمت هشتم؛ سفرنامه از فریدونشهر تا تفلیس، ۱۱۰ سال پیش/فکر سفر به گرجستان

  1. ناشناس گفت:

    لطفا لینک قسمت های قبل رو به هر قسمت اضافه کنید.

  2. قرار بود یه قسمت جبرانی منتشر کنید. چی شد؟

Go to TOP