روایت سید احمد خمینی از آخرین روز حیات امام
تا بیست و پنجمین سالروز ارتحال امام خمینی رهبر فقید انقلاب اسلامی و بنیان گذار جمهوری اسلامی ایران دو روز باقی است. شبکه مجازی آستان، روایت مرحوم حاج سید احمد خمینی از آخرین روز حیات امام را به نقل از نشریه «حریم» شماره 119 چنین بازگفته است:
-در آن لحظات آخر كه من(حاج احمد آقا) بالای سر ایشان بودم، هیچ وقت ندیدم كه امام این قدر زیبا بشوند. یك جمال به این زیبایی را در این ده ساله انقلاب هیچ وقت در امام ندیده بودم. گویی تمام صفات خدا، تمام كمال و جمالش در صورت امام متجلی شده بود؛ واقعا آنجا فهمیدم كه امام، مظهر خدا شده. حدود ساعت دوازده ظهر بود كه خدمت ایشان رفتم. سلام كردم. با چشم فقط اشاره كردند. نگاه كردم، دیدم كه شاید بیش از صد مرتبه در آن لحظه ذكر می گفتند.
– ساعت 12 ظهر همان روز (آخر) گفتند: خانم ها را صدا بزنید، كارشان دارم. وقتی خانم ها رفتند، گفتند: این راه، راه سختی است و بعد هی می گفتند: گناه نكنید. بعد گفتند كه آقایان توسلی، آشتیانی و انصاری بیایند. صحبت هایی راجع به اختلاف نظر فقها كردند، كه نمی دانم چه بود.
– ساعت 10 و 20 دقیقه شب بود كه نوار صاف شد. پاسداران ریختند و شروع به گریه كردند، صورت امام گرم گرم بود. چقدر این صورت لاغر و مریض، درشت و روشن شده بود. چقدر نورانی بود. ده روز درد كشنده داشتند، ولی حرفی نمی زدند. هر بار می پرسیدیم: آقا چطورید؟ می گفتند: ان شاء الله تو سلامت باشی.
– امام حتی در بیمارستان نیز عبادات خاص خود را ترك نگفتند و بلكه با شور و حال بیشتری به عبادت می پرداختند. یكی از نزدیكان حضرت امام نقل می كرد: زمانی به اذان صبح باقی بود كه وارد اتاق امام در بیمارستان شدم. ایشان را در حالت عجیبی یافتم. امام آن قدر گریه كرده بودند كه تمامی چهره منورشان خیس شده بود و هنوز اشك های مبارك، همچون باران جاری بود و چنان با خدای خود راز و نیاز می كردند كه من تحت تأثیر قرار گرفتم. وقتی متوجه من شدند، با حوله ای كه بر شانه داشتند صورت مبارك را خشك كردند.
– روزی در اواخر عمرشان پرسیدند علی كجاست؟ گفتم: علی هم سراغ شما را می گیرد و می گوید می خواهم با آقا بازی كنم و دوست ندارم خوابیده باشند، ولی من به او گفته ام كه صبر كن، ان شاء الله تا چند روز دیگر می آیند و مثل همیشه با هم بازی می كنید. امام فرمودند: چند روز دیگر بیشتر نمانده، به او وعده نده.
– یكی از بستگان امام به ایشان گفته بود كه این چیزی نیست و حال شما خوب خواهد شد. امام فرموده بودند: نه آمدنش چیزی هست و نه رفتنش چیزی هست و نه مرگش چیزی هست، هیچ كدام از اینها چیزی نیست.
– رفتم داخل اتاق، دیدم دارند نماز میخوانند. همان طور که خوابیده بودند، با آن فشار سرشان را بالا میآوردند به عنوان رکوع و بعد دوباره برای سجود. من هر چه کردم با آقا حرف بزنم، دلم نیامد آن فضای معنوی را به هم بزنم. بعد فقط یک کمی به ایشان نگاه کردم و از اتاق آمدم بیرون. ساعت سه بعد از ظهر حالشان بد شد که دستگاهها شروع کرد به کار و ساعت ده شب هم ایشان فوت کردند.