چاپ خبــر
قسمت پنجم؛

سفرنامه از فریدونشهر تا تفلیس، 110 سال پیش/ غربت بعد از رفتن راهزنان

سفری که 110 سال پیش دو فریدونشهری برای یک تجارت کوچک آغاز کردند و منجر به وقوع اتفاقات گوناگون و پرحادثه‌ای شد که آن‌ها را به طهران پایتخت کشاند. بعد از رفتن راهزنان دو مسافر فریدونشهری دست و پای بقیه را باز کرده و شب را غریبانه در خرابه‌ای می‌گذرانند.

به گزارش سایت تحلیلی خبری پونه زار، این سفرنامه ترجمه متنی گرجی و شامل خاطرات غلامحسین انیکاشویلی است که درسال‌های 1285-1284 یعنی حدود 110 سال پیش و در آخرین سال‌های عمر مظفرالدین شاه قاجار در ایران رخ داده است.

انیکاشویلی که فردی خوش ذوق و باسواد بوده است به قصد انجام معامله و کسب درآمد به همراه رفیق خود از آخوره[فریدونشهر] خارج شده و با اتفاقات خاصی روبرو می‌شود و پس از طی حوادث مختلف به طهران می‌رسد. در آن جا بر اثر آشنایی با چند تبعه گرجستان که در یک سفر کاری به طهران آمده‌اند، تصمیم می‌گیرد به گرجستان سفر کند. وی پس از دو سال اقامت در گرجستان، برای زندگی به ایران بازمی‌گردد.

این خاطرات در همان سال‌ها در روزنامه ایساری گرجستان منتشر شده است و هم اکنون برای اولین بار به زبان فارسی ترجمه و در اختیار مخاطبان پونه زار قرار می‌گیرد.

انیکاشویلی با لطافت طبع و جامعیت تمام خاطرات سفر خود را به گونه‌ای بیان می‌کند که خواننده خود را در ایران آن زمان احساس می‌کند.

سفرنامه در قسمت‌های مختلف تدوین شده و در روزهای زوج منتشر می‌شود.

غربت بعد از رفتن راهزنان

مدت زیادی روی زمین افتاده بودیم. صدای راهزنان قطع شد. عضلات بازوانم به شدت گرفته بود و بی حس شده بودند. چشم و گوشهایمان بسته بود، طوری که نه جایی را می‌دیدیم و نه چیزی می‌شنیدیم. سر پا ایستادم و غلامرضا را صدا زدم. که کجایی؟ صدای بسیار ضعیفی از جای دوری به گوشم خورد.

آرام آرام با کشیدن پاهایم روی زمین که جایی سقوط نکنم و با احتیاط جلو رفتم تا بعد از مدت زیادی همدیگر را پیدا کردیم. به شدت بازوهایم در می‌کرد و ناراحت بودم و غلامرضا بیشتر از من ناراحت بود. با دندان‌های جلویی جلو چشمان همدیگر را باز کردیم و نزدیک به دو ساعت و به سختی دستهایمان را نیز باز کردیم. مدت زیادی نه چشم‌هایمان جایی را به خوبی می‌دید و نه توان انجام کاری با دستهایمان داشتیم. آتش گرفته بودیم و بشدت ناراحت بودیم.

بلند شدیم و اطراف را نگاه کردیم. دام‌های ما آنجا پخش شده بودند. آن‌ها را یک جا جمع کردیم. خورجین را با پول‌هایش برده‌ بودند. گاه می‌گفتیم پول‌ها به جهنم اگر ما را کشته بودند چه کسی می‌توانست جلوی آن‌ها را بگیرد و گاه می‌گفتیم مرد بدون پول مرده است! ناراحتی و فکر همه چیز مرد را به هم می‌ریزد. در آخر دام‌ها را حرکت دادیم و به راه افتادیم. بعد از مدتی راه رفتن به محل کاروان غارت شده رسیدیم. بار و احشام‌ کاروان را دیدیم. دست و پای همه افراد کاروان بسته و روی زمین ریخته بودند. مظلومانه و جدا جدا. به سرعت دست و پای آنها را باز کردیم. بعد از مدت کوتاهی جستجو در بارها و اموالشان همگی شروع به گریه و زاری کردند و فریادشان بلند شد. برخی می‌گفتند پولمان؟ برخی داد می‌زدند تریاک‌مان؟ آن یکی با دو دست به سرش می‌زد که وای بر من کو ابریشم من، کو پول من؟ آن دیگری سر را به بالا گرفته با زاری می‌گوید ببین! ببین! چه بر سرمان آمده!

صلاح بر این دیدیم به روستایی که صبح رد کردیم برگردیم. افراد کاروان نیز بارهای خود را بار کردند. ناگاه صدایی به گوشم خورد. دیدم اسب سوارانی که جلوتر ازما بودند آنجا روی زمین افتاده‌اند. جلو رفتم، دیدم دست‌های خان بسته است. وقتی می‌خواستم دستهایش را باز کنم مشاهده کردم که خون از او جاری است و به شدت از حال رفته است. به سه جای بدنش چاقو زده بودند. بازو و رانش بریده و زخمی بود. خدمتکارش در طرف دیگر افتاده بود. او را هم بلند کردیم شروع به سرزنش او کردیم که چرا با تفنگ به آنها شلیک نکرده است؟ ولی او زبانش بند آمده و از ترس نمی‌توانست چیزی بگوید. همه جمع شده و به روستایی که صبح رد کرده بودیم برگشتیم.

نیمه شب بود. فتح‌اله خان گفت من می‌روم و مردانم را برای پیدا کردن راهزنان خواهم فرستاد. در روستا به ما و آن کاروان کسی جای نداد و کنار دیواری شب را به صبح رساندیم. روستا نگاه بدی به ما داشت. به هرکه شکایت و التماس می‌کردیم می‌گفت: از اینجا دور شوید. تاکنون در روستای ما دزد و راهزن وارد نشده است. کاروانسرای خرابه‌ای بود آن شب تا صبح در آنجا نگهبانی دادیم و چون در خانه‌ها کسی به ما جایی نداد، در آن خرابه نیز می‌ترسیدیم احشام ما را به سرقت ببرند. در آن لحظه آرزو می‌کردم بیست نفر از مردان مسلح خودی همراه داشتم که هرچه دلم می‌خواست به سر آن روستا بیاورم. حالا چه کنم که مردی تنها و بدون اسلحه‌ام.

روز بعد بسیار جستجو کردیم. ولی هیچ اثری از راهزنان نیافتیم. از آنجا به طرف شهر خمین حرکت کردیم. باقیمانده دامها را به بهای اندکی در شهر فروختیم چون حوصله حرف زدن و دل و دماغ چانه زنی را نداشتیم. تصمیم داشتیم به حاکم شکایت کنیم، ولی خبر دار شدیم که حاکم شهر فخرالمالک در آن روزها قصد رفتن به تهران را دارد. در جاده‌ها چهار صد سوار منتظر ایستاده‌اند.

Go to TOP