سفرنامه از فریدونشهر تا تفلیس، 110 سال پیش/گرفتن حکم صدراعظم و دیدار گرجی ها
سه، چهار روز صبح و بعداز ظهر در دارالحکومة میرفتیم. بالاخره با سختی بسیار توانستیم شکایتمان را مطرح کنیم…گفتند، حکم شما پیش یک خان است…پنج تومان به خان دادیم و حکم خود را گرفتیم…من چهار گرجی را میشناسم و اگر بخواهی تو را نزد آنها میبرم…از خوشحالی روی پا بند نبودیم…غلامرضا دم در مسافرخانه صدا زد: گرجیها سریع بیایید همدیگر را ببینیم
به گزارش سایت تحلیلی خبری پونه زار، این سفرنامه ترجمه متنی گرجی و شامل خاطرات غلامحسین انیکاشویلی است که درسالهای 1285-1284 یعنی حدود 110 سال پیش و در آخرین سالهای عمر مظفرالدین شاه قاجار در ایران رخ داده است.
انیکاشویلی که فردی خوش ذوق و باسواد بوده است به قصد انجام معامله و کسب درآمد به همراه رفیق خود از آخوره[فریدونشهر] خارج شده و با اتفاقات خاصی روبرو میشود و پس از طی حوادث مختلف به طهران میرسد. در آن جا بر اثر آشنایی با چند تبعه گرجستان که در یک سفر کاری به طهران آمدهاند، تصمیم میگیرد به گرجستان سفر کند. وی پس از دو سال اقامت در گرجستان، برای زندگی به ایران بازمیگردد.
این خاطرات در همان سالها در روزنامه ایساری گرجستان منتشر شده است و هم اکنون برای اولین بار به زبان فارسی ترجمه و در اختیار مخاطبان پونه زار قرار میگیرد.
انیکاشویلی با لطافت طبع و جامعیت تمام خاطرات سفر خود را به گونهای بیان میکند که خواننده خود را در ایران آن زمان احساس میکند.
سفرنامه در قسمتهای مختلف تدوین شده و در روزهای زوج منتشر میشود.
گرفتن حکم صدراعظم و دیدار گرجی ها
روز بعد به آخرین اقامتگاه رسیدیم. جایی که دلیجان توقف کرد یک گاری کرایه کردیم. گاریها بار را به تهران میبرند. آنها فقط بارهای ما را بار زدند و خودمان پای پیاده رفتیم. روز چهارم به تهران رسیدیم. در کاروانسرایی ساکن شدیم.
ما امید زیادی داشتیم که گرجیان فریدن که از «شش جوان» برای شکایت به تهران آمده بودند را ببینیم. هفت نفرشان گرجی بودند. بزرگ آنها شیخ محمدعلی بود. آدرس اقامتگاه شیخ محمدعلی را پرسیدیم، به هر شکلی بود پیدایش کردیم. بعد از احوال پرسی و گرفتن اخبار، تمام سرگذشتمان را برایش گفتیم. شیخ محمدعلی خیلی ناراحت شد. آنگاه دلداریمان داد و گفت ناراحت نباشید.
روز بعد تصمیم گرفتیم برای شکایت برویم پیش «صدر اعظم». سه، چهار روز صبح و بعداز ظهر آنجا میرفتیم. بالاخره با سختی بسیار توانستیم شکایتمان را مطرح کنیم و قول گرفتن حکم را بگیریم. یک روز به ما گفتند، حکم شما پیش یک خان است. ما برای گرفتن حکم رفتیم. آن خان 10 تومان از ما میخواست. نهایتاً پنج تومان دادیم و حکم خود را گرفتیم. ما خیلی گشتیم ولی در آن همه مردم هیچ کس دلش برای ما نسوخت و هیچ کس به صحبتهای ما گوش نداد.
بعد از چند روز خواستیم به جست و جوی گرجیانی که از گرجستان آمده بودند بپردازیم. زیرا که ما میدانیم که اگر گرجیای در تهران باشد باید در یک ادارهی بزرگی باشد. شنیده بودیم که در تهران گرجیای بوده است به نام منوچهرخان که فرزندانی داشته است، جهانگیر خان و سلیمان خان. هر کدامشان کارهای بزرگی دستشان بوده است. منوچهرخان سپه سالار فارس، جهانگیرخان رئیس توپخانه و سلیمان خان حاکم اصفهان بوده است.
این ها را امروز هم عدهای از پیرمردان ما به یاد دارند، زیرا در آن زمان او از گرجیها حمایت کرده است. یک روز در بازار با یک کشیش ارمنیها برخورد کردیم. میخواستم از او خبری از گرجیها بپرسم. چرا که یک فارس نمیداند تشخیص بدهد که کدام یک روس یا ارمنی یا گرجی است.
از او پرسیدم، به من پاسخ داد من که نمیدانم ولی جایی، بازار منوچهر خان به آن گفته میشود که در آن جا فقط ارمنیها زندگی میکنند. در آن جا پرسیدم. آنها به ما یاد میدهند. صبح آن ارمنی ها را پیدا کردیم. یکی یکی دور زدیم و از آن ها پرسیدیم. کسی هیچ چیز از آن ها نمیدانست. آخر یک نفر گفت در کوچه «علاءالدوله» یک مغازه داری هست که گرجی میداند.
ما با خوشحالی برای جستجوی او راه افتادیم. از هر کسی سوال میکردیم آن گرجی زبان را نمیشناخت. روز دوم با جستجوی زیادی او را یافتیم. او مغازهدار ارمنی و فروشنده مشروب بود. به گرجی با او تکلم کردم. کمی دست و پاشکسته گرجی حرف میزد.
ابتدا در مورد گرجستان از او پرسیدم. دیدم چشمهایش پر از اشک شد و نالهای سر داد. بعد از مدت کوتاهی برایم از اوضاع تفلیس و گرجیان آنجا صحبت کرد. در آن لحظه ارمنی دیگری وارد شد. با او هم شروع به صحبت کرد. ارمنی دومی به من گفت من چهار گرجی را میشناسم و اگر بخواهی تو را نزد آنها میبرم. بسیار خوشحال شدم و تشکر کردم.
به سرعت برخاستم و با او به خیابان دیگری رفتیم. جایی که مسافرخانه ارمنی دیگری در آن قرار داشت. ارمنی پیری دم در آن نشسته بود. ارمنی ما به او گفت اینها گرجیاند و آمدهاند گرجیها را ببینند. او هم به گرجی با من صحبت کرد و من هم مقداری با او صحبت کردم. ولی صحبت با او به دلم نمینشست و نمیخواستم صحبت را ادامه دهم. در انتها به من گفت حالا اینجا نیستند کسانی که درجستجوی آنها هستی شب میآیند.
من آن محل را نشانه کردم. از خوشحالی روی پا بند نبودیم. در تهران فردی بود به نام «مقشویلی» که بیست سال قبل به منطقه ما آمده بود. در تهران همسری اختیار کرده بود. او را میشناختم. سریع دویدم و این خبر خوش را به او دادم که گرجیهایمان را پیدا کردیم. او هم آمد و عصر با هم به مسافرخانه رفتیم.
حالا نمیدانستیم در کدام شماره اتاق هستند. غلامرضا دم در صدا زد: گرجیها سریع بیایید همدیگر را ببینیم. دو نفر از طبقه پایین و دو نفر از بالایی به پایین دویدند. اینها گرجی بودند. «الکسی» و «لاورطی» غلامرضا را بردند، من و «محمود مقشویلی» دنبال «گابو» و «ملیطونا» رفتیم. انگار مرد برادرخونی گمشدهی خود را پیدا کند و خوشحال شود. به مدت نیم ساعت ما به هم دیگر نگاه میکردیم و از خوشحالی نمیتوانستیم با یکدیگر صحبت کنیم.
اخبار مرتبط
- تصاویر| برگزاری جشن گلریزان آزادی زندانیان جرایم غیرعمد فریدونشهر
- تصاویر| برگزاری موکب هنری-ادبی کنگره شهدای استان اصفهان در روستای نهضت آباد
- فریدونشهر همچنان رکورددار بیشترین بارش استان اصفهان
- تصاویر| برگزاری یادواره شهدای دانش آموز در فریدونشهر
- تصاویر| تزریق واکسن کرونا در بین عشایر شهرستان فریدونشهر
خیلی عالیه آدم خودشا تو اون زمان احساس میکنه
واقعا لذت بخشه
آدم غربتی که کشیدن را میتونه احساس کنه
فامیل غلامرضا چی بود؟
خودسیانشویلی